چه روزی بود دیروز تبدار و هشیار آنگاه که بین رفتن و فرو رفتن بین ضبحه و صبوری بین فریاد و روشنی می شنیدم صدای مادری را که بر از دست دادن همسرش عرده می کرد سوزناک اما فرزند او را به مدارا فرا می خواند و می گفت آرام باش مادر کتمان کن غمی را که در سینه داری بر فتح گذرگاهها پدرم مرد صبوری بایدت که فردا را روزی ست ناگزیر از جنس نور و روشنی رنگ مایه ی شادی هایم مادر آسان از دست نداده ام پدرم را که بمانم همچو چوب و سنگ و خشت دستم به اسبش می رسد با داغی جدید تیمارش خواهم کرد ز تا همچون پدر بر هیأتی از حیات نو به خیل رزمندگانی به پیوندم که هستی در چشم شان معنایی بس گسترده دارد علیرضا پیری زنده دل ( هامون زاد )
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |